بازآن سوار مست به نخجیر می رود
دستم ز کار و کار ز تدبیر می رود
من بیهشم که می دهد از سرو من نشان
این باد مشک بو که به شبگیر می رود
هر ساعتی که می گذرد قامتش به دل
گویا که در درونهٔ من تیر می رود
دیوانه شد دلم ره زلف تو برگرفت
مسکین به پای خویش به زنجیر می رود
عشقست نه سرسریست که با عشق آدمی
یا جان برآید آنگه و یا شیر میرود
گشتم در آب دیده چنان غرق کاین زمان
کاین باد پای عمر به شتاب میرود
ما را زطاق ابروی جانان گزیر نیست
زاهد اگر به گوشهٔ محراب می رود